۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

چشمان خالی از حیات ِ "حیاتی" !


حالم از این "حیاتی" بهم می خورد. جالب است که اسمش هم "حیاتی" است . آدم مخنث و بی جنسیتی که چشمانش پر از مرگ است . و نگاهش خالی از هر گونه حیاتی است . 

"اریک فروم" کتابی دارد به اسم "آناتومی پرخاشجویی و مرگ دوستی" و در آن از "غریزه ی مرگ" سخن می گوید . و بعد فاشیسم را در وجود اشخاص مرگ دوست تحلیل روانکاوانه می کند . از خصوصیت های آدم های مرگ دوست ، چشمهای خالی از زندگی ست . چشمهای هیتلر و نگاه خالی از زندگی او از بهترین نمونه های مثالی برای نگاه آدمهای "مرگ دوست" است . سیستم های فاشیستی ، به آهن رباهای غول آسایی می مانند ، که اشخاص "مرگ دوست" را از همه سوی جامعه جذب خودشان می کنند . آدمهایی با توانایی ها و بهره های هوشی متفاوت . یکی میشود وزیر . یکی وکیل . یکی رهبر حزب . یکی سخنگو . یکی مجری تلویزیون . نگاه امثال "حیاتی" را در چشمهای مرگ دوست "سعید جلیلی" هم دیدیم و در آرامش تهوع آورش ...

نگاه های مرگ دوستانه ، نگاه هایی هستند که مرگ می پراکنند ، و از وجودی مملو از مرگ سخن می گویند و در چشمان خالی خیلی از مسئولین حال حاضر یا قبلی مملکتی ما قابل تشخیص اند ... (بگردید و پیدایشان کنید در دور و برتان یا در مدیرانتان اگر در ایران کارمند جایی هستید مثلا ) فاشیسم به وجود این آدمها زنده است و سیستم اش را با آنها می گرداند .


۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

ما به آموزش نیاز نداریم / داریم ؟!

صبح است . اتوبوسي که از توي دانشگاه مرا به ايستگاه قطار مي رساند ، پر از دختر و پسرهاي جوان دانشجوست . بچه هايي شاداب و رنگو وارنگ . چيني ، هندي ، سياهپوست ، زرد پوست ، موطلايي ... با اينکه لباسها ، آرايش ها ، تعويذها و حتي رنگ پوستشان با هم اختلاف دارد ، يک چيزي همه آنها را شبيه به هم کرده . انگار داري به محصولات يک کارخانه نگاه مي کني که فقط بسته بندي هاي متفاوتي دارد . چيز ديگري که براي من به چشم مي آيد ليوانهاي کاغذي قهوه ، پاکت هاي شير و قوطي هاي ردبول توي دستهاي آنهاست . (که خب همه شبيه به هم است!) و نکته هم همين است! ... اين بچه ها فرقي با هم ندارند . گيرم اين دختر بلوند ، از توي ابرويش حلقه اي از فلز رد کرده ، يا آن يکي موهايش را عين فتيله بافته است . آنها براي سيستم ، شبيه مواد خامي هستند که دارند در "کارخانه هاي آموزشي" پرورده مي شوند .
اين ترانه ي راجر واترز در فيلم "ديوار" به يادم مي آيد:

"ما به آموزش نياز نداريم!
ما به کنترل فکر نياز نداريم!
هي معلم! دست از سر اين بچه ها بردار!"

توي ايستگاه ، مسافران اتوبوسها و قطارها به هم مي پيوندند و کلني بسيار بزرگ تري را بوجود مي آورند . فردا که برسد ، اين بچه ها همه تکنيسين و دکتر و مهندس خواهند شد .توي معدنها کار خواهند کرد ، يا براي کارخانه ها قوطي ردبول ، واگن قطار ، و اتوبوس مدرسه خواهند ساخت . همان اتوبوس هاي که فرزندان اينها را در نسل بعدي ، به همين مدرسه ها و دانشگاه ها خواهند آورد ، تا اين چرخه همچنان ادامه يابد . 

همه چيز اينجا مرتبط با آموزش است . همه چيز اينجا با کنترل فکر و سبک زندگي ملازم است. "راجر واترز" امروز بايد ترانه اش را اينطوري تغيير دهد: ما به آموزش نياز داريم!  ...  ما به کنترل فکر نياز داريم! .... بچه هاي ما ، نه متعلق به ما، که متعلق به معلم ها هستند!   

 

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

زندگی در تاریکی ..

عکاسها اصطلاحی دارند: "همه چیز در نور اتفاق می افتد!" و اشاره ی شان به ثبت تصویر است که در تاریکی مطلق امکان پذیر نیست . با این وجود حتی آنها هم می دانند که همه چیز در نور اتفاق نمی افتد . بخشی از زندگی توی تاریکی است. بخشی که هیچگاه عکسی از آن ثبت نمی شود . مثل درختی که ریشه هایش در تاریکی آب می جویند ، تا شاخه ها در روشنایی ِ بیرون خاک بارور و شاداب به نظر برسند .

بسیار چیزها ، ... بسیار تلاشها ، امیدها و زندگی هاست که در خاموشی و تاریکی اتفاق می افتد و کسی آنها را نمی بیند . کسی چیزی از آن نمی داند . عکاسی تا کنون عکسی از آنها ثبت نکرده . 

دارم در تاریکی زندگی می کنم .

"زن" ... و ... "بچه" !


بچه ، محکم ترین بهانه ی زندگی کردن (هنوز زندگی کردن!) در دنیایی پوچ ، احمقانه و  تهی است . پر کردن "پوچ" و "تهی" با محکم ترین دلیل هاست . بچه ، (در این معنا) خود ِ زندگی است . خلق زندگی  در جهانی که دارد از زندگی و معنا تهی  می شود . 
از نظر من ،  این "خلق"  توسط زنان  صورت می گیرد .  زنان خدایانند . مردها نقش عرضی و ثانوی دارند .  آنها سربازی هستند ، که  چاشنی این  بمب حیاتی را فعال می کنند   ... با انگشت یازدهم شان ، تکمه های تعبیه شده  روی بدن زنان را می فشارند و بعد... "بنگ"!!  ... 
Big Bang  اتفاق می افتد و زمین از موجودات پر می شود  . من در حال حاضر  بعنوان یک مرد ، واقعا  نیازمند این هستم که بتوانم معنایی  به همین محکمی خلق کنم . معنایی که همینقدر  واقعی ، طبیعی  و  بی بدیل باشد . معنایی که توانسته سیاره ی زمین را تبدیل به تنها  سیاره زنده در منظومه ی شمسی کند .  اما من این توانایی را ندارم  چون زن و زاینده نیستم . بخاطر جنسیتِ مذکر و چاشنی وارم  دستیابی به آن برایم غیر ممکن است .

همیشه گفته ام که موهبت "مادر شدن" ، می ارزد به همه ی مشکلات و سختی های زن بودن در دنیایی که بر علیه زن و زایندگی است و  اینروزها (و شاید هم که همیشه!) از  سلطه ی "مرگی مردانه" و "قدرت طلبی مردانه"  انباشته  شده است ....   از نظر من ، زنهایی که  می توانند ،  اما نمی خواهند مادر شوند ، بهترین چیزی را که قادرند در  زندگی داشته باشند ،  با گفتن یک "نه" ی ابلهانه به طبیعت ،  بخاطر ترسها یا آرزوهای کوچک و بی اهمیت شان  از دست می دهند .

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

بازی ِ زندگی!


زنم به فکر شکم بچه است . من به فکر بازی او . 
...
- چرا دیروز به او غذا ندادی؟
- داشتیم بازی می کردیم!
- باید می دادی!
- دادم ، ولی نخورد!
- باید به زور میدادی! من همیشه چکار می کنم؟! ... تو به فکر شکم خودت هم نیستی! .... و به فکر شکم این بچه هم!
شاکی می شوم:
- باشد! تو به فکر شکمش باش!! ... پسرم آن یک روزی که با من است ، بازی میخواهد . بازی های بابایانه! ... شکمش را تو فردا سیر کن! 
کوتاه می آید:
- شاید هم بخاطر دندانهایش است! .. شاید هم تقصیر تو نباشد. مرسی بهرحال!
و من جمله ای را که می خواهم بگویم میخورم: 
- بله! همیشه هم تقصیر من نبوده! ...... خواهش می کنم! لطف شماست!!

سکوت می کنم و به اختلافات خودم با او فکر می کنم . به زنم فکر می کنم که به فکر شکم بچه است ، و خودم که به فکر بازی بچه! ... به خودم فکر می کنم که هیچوقت فکر شکمم نبوده ام و با همه چیز زندگی "بازی" کرده ام . حتی با خود زندگی ام! .... به زنم فکر می کنم که چاق است ، و خودم که لاغر . زنم یک عالمه غذا بلد است ، من یک عالمه بازی! ........ به خودم فکر می کنم که پسرم برایم "شکم اش" نیست! ... "مراحل رشد دندانهایش" نیست! همانطور که من نبودم! ( و پسرم بلاخره نصفش هم شبیه من است!) 
او ، با بابا که هست ، بازی میخواهد . بازی های مردانه و خرکی که بابا با او می کند . بازی هایی که در طول هفته کسی با او نمی کند . و بابا خیلی خوب با پسرش بازی می کند . خیلی بهتر از بازیهایی که با زندگی اش کرده!

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

قضیه ی قدرت و چوب کبریت!


رانهاي لخت و بسيار لاغر دخترکي که توي ترن مقابل من ايستاده ، و از قضا کفشهاي قرمز قلمبه و براقي هم پوشيده ، دقيقا شبيه دو تا چوب کبريت است! .. سيزده چهارده ساله ميزند ، و وزنش به زحمت به چهل کيلو ميرسد . ترن قبلي را از دست داده ام و خورده ام به ساعت تعطيلي بچه مدرسه اي ها . ايستگاه بعد ، زن ميانسالي که کنارم نشسته ، پياده شده ، و چوب کبريتها تا مي شوند ، تا صاحبشان در صندلي خالي کنار من بنشيند . به محض نشستن ، دخترک ، فرز در کوله پشتي اش را باز کرده و آيپدش را در مي آورد . انگشتانش با سرعت حيرت انگيزي آيکونها را تاچ مي کند . حالا از توي قوطي ديجيتالش صداي تشويق مردم مي آيد و موسيقي تند ورزشي . دزدکي نگاه مي کنم . توي رينگ ، دو تا قلچماق ديجيتالي ، با عضلات بهم پيچيده ، رودر روي هم ايستاده اند .. که نقش يکي از آنها را همين دخترک لاغر مردني با پاهاي چوب کبريتي بازي مي کند . 

هوک چپ! .. هوک راست! .. آپر! .. آپر! .. راست! ... چپ! ... راست! .. چپ! ...... و ظرف يکي دو دقيقه قلچماق مقابل نقش زمين مي شود! ... آنقدر از سرعت عمل و مهارت دخترک حيرت کرده ام که الان تقريبا خم شده ام روي قوطي ديجيتال او! .... دستگاه ، حالا دارد برايش کف مي زند و گل و تبريک و بوسه مي فرستد . او که تازه متوجه کنجکاوي من شده ، سرش را بالا مي آورد و با نگاهي که معني اش "کيف کردي؟" يا همچين چيزي است ، دندانهاي سيم کشي شده اش را نشانم مي دهد . 

اولش ، ياد پدرم مي افتم که مي گفت: شما بچه هاي دوره ي آخر الزمانيد! ... (خدا بيامرز کجاست که اينها را ببيند؟!) ... بعدش ياد "تافلر" و کتاب "جابجايي در قدرت" او مي افتم ... و اينکه معني "قدرت" ، حالا زمين تا آسمان با آن چيزي که در زمان پدر ، و پدر جد من بوده تفاوت کرده.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

راه ما از هم جداست! .. راه من از تو! .. راه تو از آنها!



خب .. راه های متفاوت ، آدمها را به جاهای متفاوتی می رساند . من اینجایی هستم که هستم ، شما آنجایی که هستید! .. و هر کس دیگری نیز در جای خودش . از طرفی ، بعضی ها راه ساده را انتخاب می کنند ، بعضی ها راه سختش را! ... بعضی ها پیاده می روند ، بعضی ها سواره!

"رسیدنِ" ما ، متناسب به "نوع رفتن" و "جای رفتن" مان است . بعضی ها جوری می روند و از راهی می روند که تهش می رسد به واسطه گری ، به خیانت ، به جنایت ، به پفیوزی .. به جاکشی! (ماشالله راهیانی اینچنین ، کم هم نیستند این روزها!) بعضی ها هم طوری می روند و از راهی می روند که برسند به اینجا! .. همین جایی که توی دایره ی زرد رنگ این عکس مشخص است! ... 

بهر حال من که فکر می کنم خیلی غبطه برانگیز است که جایی بروی و از راهی بروی که هیچکس قبلش نرفته باشد!! ... و آخر قصه هم ، جایی از رفتن باز بمانی که دست هیچکس به تو نرسد! ... خیلی غبطه بر انگیز است که در عهد و زمانه ای که بشر ربات می فرستد به مریخ (رباتی که از روی زمین کنترلش می کند!) کسی حتی نتواند خودش را به جایی که تو هستی برساند!! ... چه که بخواهد تو را نجات بدهد!! 

من که فکر می کنم خیلی غبطه برانگیز است